۱) اگر اولش به فکر آخرش نباشی آخرش به فکر اولش می افتی

۲) لذتی که در فراغ هست در وصال نیست چون در فراغ شوق وصال هست و در وصال بیم فراغ

۳) آغاز کسی باش که پایان تو باشد

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, | 7 بعد از ظهر | نویسنده : EhsAn |

زن و شوهری در طول ۶۰ سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.

در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند.

تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ داخل آن را نبیند.

روزی حال پیرزن بد شد و مشخص شد که نفس های آخر عمرش است. پیرمرد از او اجازه گرفت و در جعبه کفش را گشود. از چیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد!

دو عروسک و شصت هزار دلار پول نقد! با تعجب راجع به عروسک ها و پول ها از همسرش پرسید.

پیرزن لبخندی زد و گفت: ۶۰ سال پیش وقتی با تو ازدواج می کردم، مادرم نصیحتم کرد و گفت: خویشتندار باش و هرگاه شوهرت تو را عصبانی کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست کن!

پیرمرد لبخندی زد و گفت:

خوشحالم که در طول این ۶۰ سال زندگی مشترک تو فقط دو عروسک درست کرده ای! پیرزن خنده تلخی کرد و گفت: هیچ می دانی این پول ها از کجا آمده است؟

پیرمرد کنجکاوانه جواب داد: نه نمی دانم. از کجا؟

پیرزن نگاهش را به چشمان پیرمرد دوخت و گفت: از فروش عروسک هایی که طی این مدت درست کرده ام!!!


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, | 6 بعد از ظهر | نویسنده : EhsAn |

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, | 4 بعد از ظهر | نویسنده : EhsAn |

چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.

w01

زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.

w02

آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.

w03

دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.
w04

دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره
- من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.

w05

دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.
w06

رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.
w07

قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.

w08

نتیجه گیری اخلاقی : سعی کنید گول تکه های گمشده دروغی رو نخورید


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, | 11 قبل از ظهر | نویسنده : EhsAn |
 

 

خداحافظ گل لادن ، تموم عاشقا باختن

ببين هم گريه هام از عشق، چه زندوني برام ساختن

خداحافظ گل پونه ، گل تنهاي بي خونه

لالايي ها ديگه خوابي ، به چشمونم نمي شونه

يكي با چشماي نازش، دل كوچيكمو لرزوند

يكي با دست ناپاكش ، گلاي باغچمو سوزوند

تو اين شب هاي تو در تو ، خداحافظ گل شب بو

هنوز آواز تنهايي ، داره مي باره از هر سو

خداحافظ گل مريم ، گل مظلوم پر دردم

نشد با اين تن زخمي ،  به آغوش تو برگردم

نشد تا بغض چشماتو ، به خواب قصه بسپارم

از اين فصل سكوت و شب ، غم بارونو بردارم

نمي دوني چه دلتنگم ، از اين خواب زمستوني

تو كه بيدار بيداري بگو از شب چي مي دوني

تو اين روياي سر دم گم ، خداحافظ گل گندم

تو هم بازيچه اي بودي ، تو دست سرد اين مردم

خداحافظ گل پونه ، كه باروني نمي تونه

طلسم بغضو برداره ، از اين پاييز ديوونه

خداحافظ همين حالا ، همين حالا كه من تنهام

خداحافظ به شرطي كه، بفهمي تر شده چشمام

خداحافظ كمي غمگين، به ياد اون همه ترديد

به ياد آسموني كه منو از چشم تو ميديد

اگه گفتم خداحافظ نه اينكه رفتنت ساده اس

نه اينكه ميشه باور كرد دوباره آخر جاده اس

خداحافظ واسه اينكه ، نبندي دل به رؤيا ها

بدوني بي تو و با تو، همينه رسم اين دنيا

خداحافظ خداحافظ

همين حالا

خداحافظ


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 5 آذر 1390برچسب:, | 10 قبل از ظهر | نویسنده : EhsAn |

داره بارون میاد کوچه بازم لبریزه احساسه
هنوزم نم نم بارون صدای ما رو میشناسه

همین دیروز بود انگار تو با من تو همین کوچه
میگفتی زندگی وقتی تو با من نیستی پوچه

آهای بارون پائیزی کی گفته تو غم‌انگیزی
تو داری خاطراتم رو تو ذهن کوچه می‌ریزی

داره بارون میاد کوچه بازم لبریزه احساسه
هنوزم نم نم بارون صدای ما رو میشناسه

توی تقویم ما دو تا بهار از غصه می‌سوزه
واسه ما اول پائیز هنوزم عید نوروزه

آهای بارون پائیزی کی گفته تو غم‌انگیزی
تو داری خاطراتم رو تو ذهن کوچه می‌ریزی


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 5 آذر 1390برچسب:, | 9 قبل از ظهر | نویسنده : EhsAn |

 

امروز فقط خدا میداند که چقدر دلتنگتم ...امروز به هر جا نگاه می کنم جای خالی تورا میبینم .وقتی تو نیستی چقدر همه چیز رنگ می بازد، وقتی تو نیستی چقدر همه چیز سرد و بی روح میشود ،همه چیز یخ میزند،میمیرد...امروز تازه فهمیده ام چقدر بی تو خالی ام ... پوچم ... بی معنی ام ... بی تو من هم نیستم .با این وجود جای خالی ات را دوست دارم چون تو خواسته ای نباشی و من هم نخواستنت را عاشقانه دوست می دارم!!


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 4 آذر 1390برچسب:, | 1 بعد از ظهر | نویسنده : EhsAn |

جملات شیرین دکتر شریعتی , دکتر شریعتی,دکتر علی شریعتی,علی شریعتی,جملات پند آموز از ذکتر شریعتی,جملات عاشقانه دکتر شرسعتی,قشنگترین جملات کوتاه دکتر شریعتی,تک جملات دکتر شریعتی, خاطره ها

 

    ترجیح میدهم با کفش هایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم 

    تا این که در مسجد بشینم و به کفشهایم فکر کنم ...

 

   با همه چیز در آمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو  که در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش...

    آنجا که چشمان مشتاقی برای انسان اشک میریزد زندگی به رنج کشیدنش می ارزد...

 

    فهمیدن و نفهمیدن

    تو هر چه می خوای باش، اما... آدم باش!!!!

    چقدر نشنیدن ها و ناشناختن ها و نفمیدن ها است که به این مردم ، آسایش خوشبختی بخشیده است!!!!

    مگر نمیدانی بزرگ ترین دشمن آدم فهم اوست؟

    پس تا میتوانی خر باش تا خوش باشی.

    امروز گرسنگی فکر، از از گرسنگی نان فاجعه انگیز تر است،

    برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جزبه نفهمیدن...!!!!!!!!!!!

من تو را دوست دارم.. دیگری تو را دوست دارد.. دیگری دیگری را دوست دارد.. و این چنین است که ما تنهاییم..

دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند.

اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است

تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

خدایا را دل مآنقدر صاف بگردان تا قبل از پایین آمدن دستم دعایم مستجاب گردد.

گاه در صبر و سکوت بر سر درد ، قدرتی است که در بیتابی فریاد نیست .

 

     حرفاشو  قبول دارم واقعا زیباست، روحش شاد و یادش گرامی


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 4 آذر 1390برچسب:, | 11 قبل از ظهر | نویسنده : EhsAn |

نوبت ما که میرسه

                     ابریشم آتیش میگیره

                                            ستاره وارونه میشه

                                                               فواره بازیش میگیره

                                                                               نوبت ما که میرسه

                                                                                 وقتی که ضربه میزنه

                                                         ساعت گل چنده مگه

                                     که وقت پرپرشدنه

             پیله خوشبختی ما

به دست هر بی سرو پاه

                        خنده تو سیاه میشه

                                           از سایه گلایه ها

                                                        سهممون رو پس میگیریم

                                                                           همین روزا همین روزا 


 


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:, | 8 قبل از ظهر | نویسنده : EhsAn |

 در کشورمان شاهی بود برای سرگرمی خود بازی ساخت،

که دو نفر بر روی سنگ ترازو روند وهر کس وزنش کمتر بود 

  کشته شود، از بخت بدم من یارم روبه روی هم افتادیم،

من برای اینکه یارم زنده بماند 10 روز غذا نخوردم،

روز مسابقه من خودم را سبک گرفتم غافل از اینکه

یارم به پاهای خود وزنه ای وسل کرده بود......


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:, | 12 قبل از ظهر | نویسنده : EhsAn |

شبي از پشت يك تنهايي نمناك  و باراني

       تو را با لهجه گلهاي نيلوفر صدا كردم

                        تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم .

پس از يك جستجويي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس

                تو را از بين گلهايي كه در تنهاييم روييد

                                با حسرت جدا كردم

و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي :

                 (( دلم حيران و سرگردان چشماني است رويايي

                               و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم

                                       تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها كردم . ))

همين بود آخرين حرفت!!!

       و من بعد از عبور تلخ و غمگينت

                        حريم چشمهايم را به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم .

نميدانم چرا رفتي؟!!!

       نميدانم چرا ؟ ... شايد خطا كردم !!!

                 و تو بي آنكه فكر غربت چشمان من باشي

                                       نميدانم كجا تا كي براي چه؟

              ولي رفتي ...

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه ميباريد .

                  و بعد از رفتنت يك قلب دريايي ترك برداشت .

                                     و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاكستري گم شد .

                                                      و گنجشكي كه هر روز از كنار پنجره با مهرباني دانه بر ميداشت

                                                                                تمام بالهايش غرق در اندوه غربت شد .

و بعد از رفتن تو آسمان چشمهايم خيس باران بود.

                 و بعد از رفتنت انگار

                                    كسي حس كرد من بي تو تمام هستيم از دست خواهد رفت .

                                                كسي حس كرد من بي تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد .

و بعد از رفتنت دريا چه بغضي كرد !

                    كسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد .

                                                 و من با آنكه ميدانم

تو هرگز ياد من را با عبور خود نخواهي برد

                  هنوز آشفته چشمان زيباي تو ام برگرد ...

                                      ببين كه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد ؟

و بعد از اين همه طوفان و وهم و پرسش و ترديد

                                           كسي از پشت قاب پنجره آرام و زيبا گفت :

                   (( تو هم در پاسخ اين بي وفايي ها

                                           بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا كردم ... ))

                                                              و من در حالتي مابين اشك و حسرت و ترديد

                                                                               كنار انتظاري كه بدون پاسخ و سرد است

و من در اوج پاييزي ترين ويراني يك دل

                  ميان غصه اي از جنس بغض كوچك يك ابر

نميدانم چرا ؟

         شايد ...

                    به رسم عادت پروانگي مان باز

                                             براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم ...

 

 

غيرت پروانه بايد داشت در تضمين عشق


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:, | 12 قبل از ظهر | نویسنده : EhsAn |

یک روز سوراخی کوچکی در یک پیله ظاهر شد.

 شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ ایجاد شده در پیله نگاه کرد.

 سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید که تمام تلاش خود را انجام داده و دیگر نمیتواند ادامه بدهد.

 آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک نماید و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود.

 آن شخص بازهم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.

 هیچ اتفاقی نیفتاد!

 در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند. چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن،  باعث آن میشد تا مایعی از بدن پروانه ترشح نماید که بعد از خروج، به بالهایش قدرت پرواز کردن را بدهد.

 گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.

 اگر ممکن می بود که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و نمیتوانستیم پرواز کنیم.

 من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی را سر راهم قرار داد تا قوی شوم.

 من دانایی خواستم و خدا مسائلی داد تا حل نمایم. من سعادت و ترقی خواستم  و خدا قدرت تفکر و ماهیچه داد تا کار کنم.

 من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم گذاشت تا بر آنها غلبه کنم.

 من عشق خواستم و خدا اشخاصی را به من نشان داد که نیازمند کمک بودند. من محبت خواستم و خدا به من فرصتهای برای محبت داد.

 «من به هرچه خواستم نرسیدم، ولی به هرچه نیاز داشتم دست یافتم»


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:, | 11 قبل از ظهر | نویسنده : EhsAn |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وشوو